سفارش تبلیغ
صبا ویژن

شعر و رباعی ظهور

درود

جشنواره شعر شهدای جهاد هستی ای بود.
شعرای پیشکسوت و شعرای جوان و .... همه بودند و دخترکی هم بود که مرا به یاد غزلم انداخت. دخترکی بود که با کودکی هایش زندگی می کرد و شاید هنوز باور نداشت که دیگر بابایش نیست
امشب بسیار بارانی بودم بی اختیار. شاید آنقدر خودخواه باشم که بخاطر خودم گریه می کردم که چقدر برای دخترم سخت خواهد بود اگر من نباشم وچقدر برای من سخت خواهد بود اگر شبی عزلم را در آغوش نکشم
راستی چقدر می توانیم بیرحم باشیم که آغوش گرم پدری را از دخترش دریغ کنیم. چقد می توانیم گستاخ باشیم که جلو چشم دخترکی پدری را بی نفس و شهید کنیم.
کی ما می  توانیم با لبخند زندگی کنیم و به هم زندگی ببخشیم تا مرگ....
کی می شود آدم شویم و
کی ؟؟؟؟

این عروسک، بهانه‌گیر شده
چه بگویم به گوش او بابا
خوانده‌ام تا هزار لالایی
از سر صبح تا همین حالا

دخترک بود و چشم بیدارش
دخترک بود و شام تنهایی
دختـرک بود با عروسکهاش
حـرف می‌زد برای بابایی

پنجــره باز و آیـنه خلوت
کوچه آشفتــه، خانه اش دلگیر
وقت خـوابش همیشه می‌آمد
داشـت بابای مهربان تأخیر

سر به بیرون پنچره می‌برد
دختر بیـقرار تـا بابا
دختری که انـیس بابا بود
چشـم در انتـظار تا بابا

دیگر آن شـوق و آن هیاهو نیست
اندکی خنده بر لب او نیست
چشـم‌هایش مـدام می‌گردد
وقت خوابست و سربه‌زانو نیست

یادش آمد درست صبحی که
طعـم لبخند از لبش پر زد
چـرخ بیداد روزگار زبون
شادیش را چه ساده ضبدر زد

آسمـان بود و صبـح بارانی
شب شک روی سنگفرش زمین
لالـه‌ها بی بـهانه روئیدند
شد پرستو پدر ولی خونین

رو به رو شب تفنگ در دستش
پدرش شادمان و نورانی
شب ندانستــه دست بر ماشه
دخترک بود و چشم بارانی

سرخود را گذاشت بر زانو
خواب آمد به چشم او جا کرد
پدرش را دوبــاره با لبخند
مثل هرشب دوباره پیدا کرد

دخترک بود با عروسکهاش
دخترک بود و عکس و تنهایی
دخترک بود و خواب و کودکیش
حـرف می‌زد برای بابایی

پنجره رو به سمت لبخندی
سر او بود و زانوی بابا
یک صدا که چه آشنا میگفت
شب و روزت به خیر، آرمیتا

 

شاد باشیم و به شادمانی آرمیتاها بیندیشیم.

بدرود


ارسال شده در توسط علی مظفر