سفارش تبلیغ
صبا ویژن

شعر و رباعی ظهور

درود

وقت اســــت حجاب بر گشاید آن ماه
درد دل مـــــا را بــــربایـــــــــــد آن ماه
شب رفته بخوابد که شود بیدار عشق
بر غــــــــــمزدگـــــان رخ بنماید آن ماه

امروز روزیست که پدرم شادیهایش را مرور می کند و لبخندش را می شود در نگاهش جستجو کرد.
امروز پدرم از روزگاری می گوید که در همین تهران به چشمش دید.
امروز روز پیروزی شکوهمند انقلاب اسلامی است
در برابر کوهی از قدرت و ظلمت
امروز 22 بهمن است
شاد باشی

وقتــــــی که پرنده های آبادیمان

لبریـــــــــــز ترانه اند در شادیمان

زیباست به نام پاک ایران خواندن

از عشـــــق در این بهار آزادیمان

 

در کشـــــــور جان به شوق آبادی و عشق

پر کند قدحــــــــــــی به نام آزادی و عشق

با سبز و سپید و سرخ، دست افشان باش

ای در تو خلاصه ی عالـــم شادی و عشق

 

شاد باشیم و به شادی دیگران بیندیشیم.

بدرود

 


ارسال شده در توسط علی مظفر

یا خودش می رسـد ویا نامه اش


ای پیشوای پیدای ناپیدای دیدگان ما
این روزها بیشتر از همیشه نامت را بر زبان دارم و انتظارت را بر دیدگانم
این روزها به شبهای سه شنبه چشم می دوزم و دعای توسلی که تو را بخواهم و با تو بگویم آنچه را که باید فریاد بزنم
 

بی روی تو سینه را غم عالم به

بی آمدنت در شب چشمم غم به

ای حاضر تا همیشه ای غایب من

دلهای شکسته را کمی مرهم به

 

دانشجو بود و گم گشته اش ای داشت. او راست می گفت که جوینده یابنده است. او یافته بود روزی که با چشم دل رفته بود با چشم دل دیده بود و با چشم دل برگشته بود.
او رسیده بود به مقصدی که ما سالیان سال شعارش را می دادیم می دهیم.
او برگشته بود با دست پر.
با پدری
او .... دانشجو بود

 

یا خودش می رسـد ویا نامه اش
گفت استـــاد و جمع خنـدیدند
دختــرک سر به زیر چادر برد وـ
خیالــش کجــــا ، نفهمیــدند

صحبت از تشنگی و عاشوراست
صحبـــت از نیــنوا و ماتــم که
صحبت شمر وخولی وکفر است
گفتـــگو ها ســـر محـــرم کـه

گفــت استــاد، دخــتر خاموش
تو چـه فهمیده ای محرم چیست؟
چه بـود درس جنـگ عاشــورا
تو کجایی،بگو که حق با کیست؟

دختــرک زیر چتــر بارانی
یـــاد آورد خـاک ریـــزی را
مین یابی که هر کـجا می گشت
تــا بیـابد مگـر عــزیـزی را

میـن یابی که بوق ممتد زد
مثل خــوابی که بارها دیده است
مطمئن بود و مطمئــن می گفت
پـدرم زیر خـاک خـوابیده است

کنـدوکاوی که حاصلش مشتی
استخوان و پـلاک بود آخر
پیرهـــن پاره‌ای از آن یوسف
مابقی خاک خاک بود آخر


ساعتی زنگ خورده و خاموش
جیـب پیراهنـی کـه وا می رفت
نامه های نخوانده ، بابا
نالـه هایی که تا خدا می رفت

این شلمچه است و روز عاشوراست
دور تـا دورمـان عـراقـی که
به کمین خورده ایم و محصوریم
خواهد افتاداتفاقی که

به اسارت کــه تن نه، ثار الله
فتـح ما فتح خون به شمشیر است
معرفت در ادای تکلیـف است
دلم از دست کوفیـان سیر است

آری استاد خوب خـاطر جـمع
گفته هایت شبـیه آن سیـلی است
که به گوش سکینه ها خورده است
جنگ مولا که جنگ تحمیلی است

نه حسین(ع) اهل جنگ وآتش بود
نــه ولایــت به خــون بـود تشنه
ادب عاشـــقانه در صــلح است
ناخــدای جنــون بــود تشنـه

چشـم های ستاره ابری شـــد
رو به عکــسی ستــاره آشفته
گفت استــاد خوب خــاطر جمع
پدرم شعر عاشقی گفته

از شلمچه رسیده‌ام امروز
این چنین است عشق فرجامش
فکر من جای دیگری است استاد
هم خودش آمده است و هم نامه‌اش

شاد باشیم و به شادی دیگران بیندیشیم
بدرود

 

 


ارسال شده در توسط علی مظفر

درود

جشنواره شعر شهدای جهاد هستی ای بود.
شعرای پیشکسوت و شعرای جوان و .... همه بودند و دخترکی هم بود که مرا به یاد غزلم انداخت. دخترکی بود که با کودکی هایش زندگی می کرد و شاید هنوز باور نداشت که دیگر بابایش نیست
امشب بسیار بارانی بودم بی اختیار. شاید آنقدر خودخواه باشم که بخاطر خودم گریه می کردم که چقدر برای دخترم سخت خواهد بود اگر من نباشم وچقدر برای من سخت خواهد بود اگر شبی عزلم را در آغوش نکشم
راستی چقدر می توانیم بیرحم باشیم که آغوش گرم پدری را از دخترش دریغ کنیم. چقد می توانیم گستاخ باشیم که جلو چشم دخترکی پدری را بی نفس و شهید کنیم.
کی ما می  توانیم با لبخند زندگی کنیم و به هم زندگی ببخشیم تا مرگ....
کی می شود آدم شویم و
کی ؟؟؟؟

این عروسک، بهانه‌گیر شده
چه بگویم به گوش او بابا
خوانده‌ام تا هزار لالایی
از سر صبح تا همین حالا

دخترک بود و چشم بیدارش
دخترک بود و شام تنهایی
دختـرک بود با عروسکهاش
حـرف می‌زد برای بابایی

پنجــره باز و آیـنه خلوت
کوچه آشفتــه، خانه اش دلگیر
وقت خـوابش همیشه می‌آمد
داشـت بابای مهربان تأخیر

سر به بیرون پنچره می‌برد
دختر بیـقرار تـا بابا
دختری که انـیس بابا بود
چشـم در انتـظار تا بابا

دیگر آن شـوق و آن هیاهو نیست
اندکی خنده بر لب او نیست
چشـم‌هایش مـدام می‌گردد
وقت خوابست و سربه‌زانو نیست

یادش آمد درست صبحی که
طعـم لبخند از لبش پر زد
چـرخ بیداد روزگار زبون
شادیش را چه ساده ضبدر زد

آسمـان بود و صبـح بارانی
شب شک روی سنگفرش زمین
لالـه‌ها بی بـهانه روئیدند
شد پرستو پدر ولی خونین

رو به رو شب تفنگ در دستش
پدرش شادمان و نورانی
شب ندانستــه دست بر ماشه
دخترک بود و چشم بارانی

سرخود را گذاشت بر زانو
خواب آمد به چشم او جا کرد
پدرش را دوبــاره با لبخند
مثل هرشب دوباره پیدا کرد

دخترک بود با عروسکهاش
دخترک بود و عکس و تنهایی
دخترک بود و خواب و کودکیش
حـرف می‌زد برای بابایی

پنجره رو به سمت لبخندی
سر او بود و زانوی بابا
یک صدا که چه آشنا میگفت
شب و روزت به خیر، آرمیتا

 

شاد باشیم و به شادمانی آرمیتاها بیندیشیم.

بدرود


ارسال شده در توسط علی مظفر